سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد
قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق
مدادرنگی ها مشغول بودند. به جز مداد سفید ، هیچ کس به اون کاری نمیداد...همه میگفتن تو به هیچ دردی نمیخوری. یه شب که مدادرنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودن ، مداد سفید تا صبح کار کرد. ماه کشید ، مهتاب کشید و اونقدر ستاره کشید که کوچیک و کوچیکتر شد.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |